اسب نقره فام
نیمههاى شب بود و برف همچنان مىبارید. تاریکى مطلق، عالم را فرا گرفته بود، اماسپیدى برف، دهکده شوط را مىنمایاند.
باد
تندى از بالاى قلههاى غربى دهکده سرازیر و با شدت به دیوارهاى منازل
پلهاى شکل برخورد مىکرد و از لابلاى در و پنجره با فشار وارد اتاقها
مىشد. دود تیره رنگى از دودکش خانهها خارج و اندکى بعد در مسیر باد قرار
گرفته و ناپدید مىشد.
سراسر دهکده به قبرستانى مىماند که تنها نفس
مرگ از آنجا برمىخاست! و از فاصلهاى نه چندان دور صداى سگها و زوزه
گرگهاى گرسنه به گوش مىرسید و کوه با قامتى برافراشته دهکده و دره و دشت
را احاطه کرده و بر او عرض اندام مىکرد! غولى که مورچهاى را در زیر پاى
خود نگهداشته بود!! مردم همه در خواب بودند، و نور لرزان فانوسها از پنجره
تا شعاع کمى به بیرون سرایت مىکرد... در بالاترین نقطه دهکده و دامنه کوه
منزل عینالله واقع شده بود. که در آن موقع از شب، چراغ گردسوز خانهاش
روشن بود. همسرش با خستگى مفرط اما با عشق سرشار مادرى کنار دخترک جوانش
نشسته بود و حوله خیس شده را روى پیشانىاش مىنهاد و یا پاشورش مىکرد.
پدر کنار اجاق که با تفاله حیوانات مىسوخت و بوى بدى را در فضاى متراکم
پراکنده مىکرد، به دیوار تکیه داده و لحاف کهنه و زمختى را تا دو طرف دوشش
کشیده و با چشمانى متورم و حسى غریب و متفکرانه به رقیه نگاه مىکرد. به
صورت دختر جوانى که کمتر از دو ماه از بیمارىاش نمىگذشت که تمام شادابى و
سلامتى خویش را از دست داده بود و چشمان آسمانى رنگش در کاسه سر، جا خوش
کرده بود و قد و قوارهاش از هم پاشیده و استخوان جنبندهاى شده بود که
اکثر شبها، و زمانى که مردم از سرماى سوزناک جان به لب مىشدند در آتش تب و
شدت لرز مىسوخت و مىساخت ....
رقیه با آغاز زمستان دچار سرماخوردگى
شده بود و به دنبال آن سردرد و تب هم به سراغش رفتند و در ناباورى، اما
آرام و آهسته مریضى و درد همچون تار عنکبوتى وجودش را در برگرفت. پدر براى
نجات فرزند که در روزهاى اول بیمارىاش چندان حساسیتى نشان نمىداد هر آنچه
لازم بود و هر کجا ممکن شد برایش مهیا و او را برده بود. پزشکان ماکو،
تبریز، ارومیه، از درمان دخترک مانده بودند. و پدر هر چه بیشتر در یافتن
راه نجات فرزندش مىکوشید کمتر و کمتر به نتیجه مىرسید تا جایى که درد
جانکاهى عضلات دخترک را در برگرفت. در نتیجه چیزى نگذشت که از ناحیه دو پا
ناتوان و پس از مدت کمى عملا فلجشد. پزشکان انقباض عضلانى و تحلیل و
نابودى سیستم عضلانى او را مطرح مىکردند و هر آزمایش و دارویى که ممکن بود
رقیه را بهبود بخشد به او خوراندند اما توفیرى نکرد. کسى از اهالى و یا
اهل فامیل باور نمىکرد که رقیه شاداب و همیشه متبسم که الگوى پاکى و حیا و
صمیمیتبراى دیگر دختران محل بود با مریضى پیش پا افتادهاى آنگونه از پا
بیفتد. والدینش و همه آنانى که از صمیم قلب او را دوست مىداشتند دعا
مىکردند. والدین تمام مکانهاى مقدس منطقه را دخیل بسته و براى نجات
عزیزشان نذر کرده بودند، تا به لطف الهى و دعاى معصومین(ع) تنها دختر
یادگار عمرشان زنده بماند. در یکى از شبهاى ماه مبارک رمضان جمعى از
فامیلان و ریشسفیدان محل در منزل عینالله گرد هم آمدند تا شاید با شور و
مشورت و روح تعاون و همدردى که در جوامع کنونى کمتر از آن خبرى هست ولى در
چنان محیطى حاکم است چارهاى براى درد و بیمارى مربى قرآن فرزندانشان
بیندیشند و سرانجام قرار پیگیرى معالجه رقیه در تهران، گذارده شد ...
این
بار هم بىنتیجه بود و پزشکان تهران نیز از درمان او عاجز مانده بودند و
مراحلى را که پزشکان تبریز و ارومیه براى نجات دخترک طى کرده بودند و در
پرونده پزشکى او گویا و روشن بود را تایید و عملا اظهار عجز و ناتوانى
کردند. حتى با وسایل پیشرفته هم نتوانستند عوامل ایجاد چنین بحرانى را
بیابند. از همه بیشتر پدر و مادر دخترک جوان بودند که یقین به فراق کرده و
پایاننامه عزیزشان را خوانده بودند! و تلاش آنها تنها به خاطر نهاد گره
خورده انس و الفت پدرى و مادرى بود که گاه تا به صبح براى فرونشاندن تب و
درد بىخوابى مىکشیدند و همچون پروانه عاشقى بودند که در شب تاریکى به دور
شمع و ملجا قلبى خود مىگردیدند و غم جانکاه در جانشان لانه مىکرد، که شب
همچنان باقى بود و شمع تا سحر صبح نمىکرد ...
دیگر تا فرا رسیدن سال
نو فرصتى باقى نمانده بود و برف همچون جامهاى سپید بر قامت کوه شوط و
منطقه خودنمایى مىکرد. اولین آفتاب زمستانى پس از یکدوره طولانى از پس کوه
سر برآورده بود. دهکده جان دوبارهاى گرفته بود آنگونه که بیمارى جان رقیه
را مىستاند! بچههاى دهکده شادىکنان در حیاط منازل خود که بام خانه
دیگرى نیز محسوب مىشد جمع مىشدند و به برفبازى و یا ساختن آدمبرفى
مىپرداختند. دور تا دور سقف خانهها را قندیلهاى یخى گرفته بود انگار
دانههاى درشت الماس و زیورآلات بود که بر گردن زنى آویزان است! و برفها و
یخها به آرامى و با گذشت روزها آب مىشد قندیلها قطرهقطره به زمین
مىافتادند و دخترک درون اتاق تاریکش به این منظره چشم مىدوخت و خود را
همانند قندیلهاى یخى مىانگاشت که آتش درد و فوران بیماریها قطرهقطره از
وجودش را آب مىکردند! اگر چه مثل گذشته رمق و حال درستى داشت قرآن
مىخواند ولى نهادش همواره در جنگ و ستیز بود. باور جدایى برایش دشوار بود
به گذشتهها و آرزوهایش مىاندیشید و به حال کنونى خود مىنگریست. دردى
فراتر از بیمارى در وجودش رخنه مىکرد، و هر آنچه دوستان او، گرداگردش جمع
مىشدند و امیدوارى مىدادند تاثیرى در روحیه او نداشت و هم چنان روزها را
با درد جسمى و روانى پشتسر مىگذاشت. با فرا رسیدن بهار، یخها آب شدند و
زمین با ولعى سیرىناپذیر اظهار وجود کرده بود و سپیدى طبیعتبه آرامى جایش
را به سیاهى و اندکى بعد به سرسبزى و طراوت داده بود. گله گوسفندان و دیگر
حیوانات بعد از مدتى طولانى از طویلهها و آغلها بیرون آمده و با علاقه
در چراگاه به بازى و چرا کردن مىپرداختند. رقیه، دلتنگ و آرزومند کنار
پنجره کوچک اتاق مىنشست و به تماشاى زیبایىها و تداعى خاطرات گذشتهاش
مىپرداخت. یک روز بهارى دوستان دخترک جوان با اصرار از پدرش خواستند تا او
را براى هواخورى به کنار چشمه ببرند اما پدر قبول نکرد. مادر هم به نوبه
خود اصرار ورزید ولى پدر نپذیرفت تا اینکه رقیه به او گفت: باباجون خودم
مىخوام که منو ببرند کنار چشمه، تو این اتاق و خونه دلم گرفته و احساس
مىکنم خفه شدم. من هیچىام نمىشه اجازه بده برم .... و بالاخره قبول کرد.
برادر و زن داداشش او را با احتیاط و زحمتسوار جیپى کرده و تا محل مورد
نظر بردند دختران محل زیر درختبلند بالاى بلوط را که چند قدمى بیشتر با
چشمه فاصله نداشت فرش کردند و رقیه به درخت تکیه داد و از کمره تپه به
تماشاى چراگاه و دشت و کوهساران مشغول شد.
دانههاى اشک همچون شبنم
نشسته به روى گلهاى شقایق و آلاله از چشمان به گرد نشستهاش سرازیر شد،
گویا او به گذشتههاى نه چندان دور سفر کرده بود. تعدادى از دوستان به سختى
توانستند جلوى او را بگیرند تا ناراحتى نکند. آب سرد و گوارا از دل تپه
بیرون مىپرید و راه دشت و دره را در پیش مىگرفت. نسیم خنک بهارى از غرب
مىوزید و برگهاى تازه را به این سو و آن سو تکان مىداد. گنجشکان روى
درختبا سرور و خوشحالى به این طرف و آن طرف مىپریدند. چوپان زیر درخت
گلابى وحشى که کنار تخته سنگ بزرگى قرار داشت نشسته بود و نى مىنواخت صداى
نى او تا آن سوى دره هم به گوش مىرسید. صداى کودکان و بچهها که درون
دهکده هروله بازى مىکردند تا کنار چشمه شنیده مىشد و رقیه غرق در تماشاى
مناظر گوناگون آرام آرام تبسم بر لبانش نقش بست. اگر چه تبسم دردآلودى بود
ولى دوستانش بسسیار از کار خود راضى بودند آنها تا عصر با رقیه در آنجا
ماندند و روز خاطرهانگیزى را باقى گذاردند و رقیه نیز با دنیایى از
خوشحالى دوباره به اتاق کوچک خود برگشت. و آن روز هم به جمع روزهاى سلامتى
او پیوست ...
چیزى به ایام حج نمانده بود فرصتى که پدر و مادرش پس از
سالیان دراز انتظارش را مىکشیدند. آن سال آنها مىبایستبه مکه مىرفتند
اما به خاطر مریضى دخترک متزلزل بودند برادر عینالله و تعدادى از بستگان
اصرارشان براى رفتن به حجبىنتیجه بود، ولى اهالى محل نیز به نوبه خود از
آنها خواستند که حتما این سفر را بروند. و همه قول دادند تا برگشتنشان هر
چه در توان دارند از رقیه مواظبت کنند. البته مدتى بود که رقیه حساسیت
«آنژین» پیدا کرده بود ولى از درد جانسوز دیگر خبرى نبود و با همان وضع
باقى مانده بود. رقیه بیاد دستان و پاهاى ترک خورده والدینش افتاد که از
سالها پیش و پس از ثبتنام حج چقدر انتظار مىکشیدند و چه اشتیاق و
علاقهاى داشتند که به مکه سفر کنند. یک روز صبح که همه اهل خانه دور سفره
صبحانه نشسته بودند رو به والدینش کرد و گفت: دلم مىخواد شما این سفر رو
برید اونجا برام دعا بکنید شاید خدا به احترام حضرت زهرا(س) جوابم رو داده و
گریه و سرفه امانش را برید مادر بىطاقت دخترش را در آغوش کشید و همه از
صمیم قلب گریه کردند عینالله و همسرش مصمم شدند که این سفر را بروند ....
چیزى
به پایان مراسم حج نمانده بود و رقیه سخت چشم انتظار والدینش بود. هر روز
صبح کنار پنجره مىنشست و جاده دهکده را نگاه مىکرد مىدانست که به زودى
عزیزترین کسانش از همان راه خواهند آمد ... شب یازدهم ذیحجه بود که رقیه
کنار اجاق که گرماى ملایمى را به اتاق مىبخشید خوابیده بود. صداى موذن
دهکده بلند شد و اذان صبح با طنین الله اکبر دشتشوط را عطرآگین کرده بود
رقیه سراسیمه از خواب بیدار شد و عرق روى سر و صورتش نشست، مات و مبهوت به
خوابش مىاندیشید ولى چیزى نمىفهمید. در فکر خوابى بود که برایش رخ داده
بود و در همان حال به خواب فرو رفت ... تمام آن روز را در فکر و خیال بود.
روزى که بار دیگر درد به سراغش آمده بود، آن شب حالش بهم خورد و تب شدیدى
وجودش را فرا گرفت و تا نیمههاى شب به طول انجامید. امانالله عموى رقیه و
برادرش قرار گذاشتند که دو روز بعد او را به تبریز یا تهران ببرند تا قولى
را که به حاج عینالله داده بودند عملى نمایند; آن شب رقیه رؤیاى شب گذشته
را بار دیگر در خواب دید و باز سراسیمه و نگران از خواب بیدار شد.
با
روشن شدن هوا رقیه از برادرش خواست تا به عمو خبر بدهد که به دیدنش بیاید و
چیزى نگذشت که عمو در کنار برادرزادهاش نشست متعجب بود که رقیه چه کارى
با او دارد. برادران و خواهرانش هم متحیر بودند و رقیه گفت: عموجون مىخوام
یه چیزى رو فقط به تو و دادش بگم و دیگر اعضاى خانواده از اتاق بیرون
رفتند. رقیه با گلویى بغض کرده ادامه داد: عموجون من دیشب و پریشب خوابى رو
دیدم که بایستى بهتون بگم و در حالى که کتاب عربى سال دوم نظرىاش را ورق
مىزد و اشک در چشمانش حلقه خورد گفت:
خانم سبزپوشى را به همراه تعدادى
از خانمهاى با عفاف که سوار بر اسبهاى نقرهفام بودند دیدم که از کنار
خانه ما مىگذشتند سلام کردم و با خوشرویى جوابم دادند. معلوم بود خانم با
جلال و شوکتى است که بقیه خانمها گرد او مىگردیدند و احترام مىکردند. آن
خانم رو به من کرد و گفت دخترم رقیه، دواى دردت پیش منه بیا قم، شفا
مىگیرى، عمو و برادر دخترک سر به زیر انداخته به شدت به گریه افتادند و
رقیه هم چنان که کتابش را ورق مىزد گرمى اشکش را روى دل دردمند خود حس
مىکرد. عمو لحظاتى گذشت تا قدرى آرام گرفت و گفت: عزیز عمو، این موضوع رو
به کسى نگو بعد رو کرد به برادرزادهاش و گفت محسنجون بىآنکه کسى بفهمد
براى رفتن به قم تا عصر خودتو آماده مىکنى. بىبىمعصومه(س) رقیه رو طلب
کرده و گریه نگذاشت ادامه بدهد. عصر بود و آفتاب کمجانى در آسمان آبى شوط
راه مىپیمود و نسیم خنک بهارى ابرهاى سپیدى را که تکهتکه بودند به طرف
شرق مىدواند به طورى که سایهاش نیز از روى خانهها و تپهها مىگذشت.
آنان راه ماکو را در پیش گرفتند و روز بعد ساعت ده صبح پنجشنبه قدم به قم
نهادند در بدو ورود گلدستههاى حرم را دیدند که ایستادهاند و منتظر
قدمهایشان هستند تا به آنها خوشآمد بگویند. از دور سلامى به بىبى(س)
دادند و به منزل یکى از آشنایان رفتند ولى موضوع را با کسى در میان
نگذاشتند. هنگام اذان مغرب رقیه را به حرم بردند و خانم هاشمزاده که همسر
یکى از آشنایان بود با رقیه همراه شد. شب جمعه بود و عمو و برادر هر دو
انتطار اعجاز شگفتى را مىکشیدند ولى ساعت نیمههاى شب را نشان مىداد ولى
خبرى نشد. رقیه دلش گرفت و با دلتنگى به خانه برگشتند. رقیه خاموش و
ساکتبود و فکر مىکرد که عمو و برادرش احساس مىکنند او به آنها دروغ گفته
استبا خود کلنجار مىرفت که به خدا من راست مىگم خودش به من گفتبیا قم.
ولى حضرت معصومه من اومدم پس ... و گریه مىکرد روز جمعه چهاردهم ذیحجه
بود به جز خانم هاشمزاده بقیه به نماز جمعه رفتند. شب هنگام و براى بار
دوم به حرم رفتند رقیه کنار خانم هاشمزاده روبهروى ضریح به ستونى تکیه
داد. زنان و زائران با دیدن او برایش دعا مىکردند ولى او در عالم دیگرى
سیر مىکرد نمازش را نشسته خواند بعد هم زیارتنامه را آغاز کرد باز اشک
بود که از عمق وجود با اخلاص او سرچشمه مىگرفت و از دیدگان زجر کشیده و
فرو رفتهاش فوران مىزد، حرم شلوغ بود شلوغتر از شب قبل. زائران از
بهشتزهرا آمده بودند تا از زیارت حضرت معصومه محروم نمانند. امانالله و
برادر دخترک و دو سه نفر از آشنایان در صحن امام مشغول نماز و نیایش بودند
امانالله بیشتر از همه و مانند رقیه حال خوشى داشت رقیه نیز بىتوجه به
اطراف به ضریح مقدسه چشم دوخته بود یا فاطمة اشفعى لى فى الجنة فان لک
عندالله شانا من الشان به یکباره رنگ صورت رقیه تغییر کرد و به چپ و راست
مىنگریستبه خانم هاشمزاده گفت: خاله، خاله، خالهجون همان صداست
مىشنوى، خانم هاشمزاده مات و مبهوت به او نگاه مىکرد گمان مىبرد که او
هذیان مىگوید و حرفى نزد. اندکى بعد رقیه به همان حالت دچار شد. خانم
هاشمزاده ترسید که نکند حالش بهم خورد. از جاى برخاست تا امانالله و
برادر دخترک را خبر کند. به سختى از میان زائران گذشت و خود را به آنها
رساند موضوع را به آنها گفت. رقیه براى بار سوم رنگش تغییر کرد صدایى در
گوشش زمزمه مىکرد رقیه عزیزم، بلند شو شفایت دادم و شفایت دادم در ذهن او
بارها و بارها تکرار مىشد. ناخودآگاه از جا بلند شد. آرى آرى بلند شد.
ناباورانه هم بلند شد. دستى به پاهایش کشید نه همانند گذشتههاست. بدنش را
لحظهاى در خاطر حسى خویش گذراند آرى سالم استبهتر از گذشته. امانالله به
اتفاق پسر برادر و خانم هاشمزاده به درب قسمتخواهران رسیدند. مات و
مبهوت ایستادند و رقیه را دیدند که متحیرانه به خودش نگاه مىکند سر و صداو
ناله زائران صحن و سرا را پر کرده بود امانالله نگاهى به برادرزاده و
خانمهاشمزاده کرد، گویا آنها تازه فهیمده بودند که چه اتفاقى افتاده است;
اشک و بغض گلویشان را مىفشرد. رقیه قدرى به خود و مقدارى به ضریح نگاه
مىکرد. عمو امانالله به سختى لب گشود و با صدایى بلند که در قسمت اعظمى
از صحن امام به گوش رسید گفت: رقیه. عموجون، و رقیه برگشت و به عمو نگاه
کرد چشمان دخترک پر بود از قطرات درشت اشک شکر و شوق، گویا زبانش بند آمده و
قدرت تکلم از او سلب شده بود. زائران به امانالله و رقیه و حالتى که
بینشان حکمفرما بود نگاه مىکردند سکوت نسبى فضاى صحن را فرا گرفته بود و
همه به این منظره چشم دوخته بودند اما نمىدانستند چه اتفاقى افتاده، رقیه
به زحمت لب باز کرد: عمو ... عموجون ... عموجون دیدى دعاى بابا و مامان در
بقیع چه کرد! مىبینى عمو فاطمه زهرا(س) به دخترش نیابت داده، خوب مىبینى
داداشجون من دیگه خوب شدم دیگه شبها برام بىخوابى نمىکشید. خاله،
خالهجون من ... من شفا گرفتم و صداى گریهاش بلند شد و با فریاد یا
زهرا(س) و یا معصومه(س) به طرف ضریح رفت عمو نیز با یاالله و الله اکبر به
طرف برادرزادهاش دوید تا او را از دست زائران که به تازگى دریافته بودند
چه معجزه شگفتى رخ داده نجات دهد و اشک شوق و ارادت بود که به همراه یا
زهرا یا فاطمة المعصومه تا عرش راه مىپیمود و صداى صلوات و تکبیر حرم و قم
را عطرآگین کرده بود. نقارهها به صدا درآمد و گوش جان شاهدان و شنوندگان
به وجد آمد و دستها به سوى خدا بلند شد و اللهم صل على محمد و آل محمد
- 95/05/12